دل نوشته هایی برای روز طبیعت

محمدسعید میرزایی
روز طبیعت

« در جشن طبیعت »
درختان، پیامبران خاموش زمینند. آنان به زبانی که ما نمی فهمیم، عظمت خداوند را تسبیح می گویند که «یُسبّح لِلّه ما فی السموات و ما فی الارض...»
پرندگان در زمزمه دائم خویش، ذکر ابدی دوست را می خوانند.
رودخانه، آیینه ای ابدی که به هیچ سنگی شکسته نمی شود.
آیینه ای که هم ماهِ شبانه در آن شنا می کند و هم آفتاب، گیسو در آن می شوید.
ای کاش می توانستیم با زبان «نسیم»، با جنگل سخن بگوییم!
ای کاش می توانستیم کلمات ماهی ها را لب خوانی کنیم!
ای کاش زبان «دارکوب» را بلد بودیم، وقتی که آرزوهای درخت را نقطه چین می کند!
ای کاش همچون حضرت سلیمان علیه السلام ، زبانِ مورچگان را می فهمیدیم!
ای کاش با زبان طبیعت آشنا بودیم!
ای کاش می توانستیم رازهای طبیعت را درک کنیم!
آن وقت، از روی هیچ ساقه تردی با بی اعتنایی رد نمی شدیم،
روی حریم هیچ گلی پا نمی گذاشتیم، خلوت روشن هیچ چشمه ای را گِل آلود نمی کردیم، هیچ پروانه ای را لای کتاب هایمان خشک نمی کردیم، هیچ سنجاقکی را در دفترهایمان سنجاق نمی کردیم، زندگی هیچ مورچه ای در زیر کفش هایمان له نمی شد، هیچ کس با تیشه به میهمانی درخت نمی رفت.
هیچ کس به فکر تجزیه رنگ های رنگین کمان نبود، هیچ کسی موش ها را در شیشه آزمایشگاه نمی انداخت، هیچ کس آهوها را اذیت نمی کرد، هیچ کس عاج فیل ها را نمی دزدید. هیچ کس بیهوده موهای «بید مجنون» را نمی کشید...
ای کاش همه ما با طبیعت مهربان بودیم!
ای کاش همه ما با طبیعت دوست بودیم؛ آن قدر صمیمی که می توانستیم بدونِ کارت دعوت، در جشن طبیعت شرکت کنیم.
*****
« به زیبایی بیاندیش »
سید علی اصغر موسوی
به زیبایی بیاندیش! به لحظه های سبز و آبی و سپید!
به آسمان بیاندیش، که در آغوش پرندین خویش، لالایی بودن را به گوش زمین می خواند! به کهکشانی بیاندیش، که گهواره زمین را با آرامشی تمام می گرداند! به لحظه های سبز چمن! به ترنّم باران! به تبسّم گل های سوسن!
به آواز سرخ قناری! به پرواز سبز پرستو! به غوغای شادی لک لک! به آرامش رنگ طاووس. به زیبایی بیاندیش!
به جاری ترین رودها، به پرواز ماهی از آبشار! به خال خیال انگیز پلنگان! به رقص تپش ناک آهو! به بازیِ پروانگان روی گل ها، به زیبایی بیاندیش! به آرامش شادی انگیز ساحل، به گیسوی ابریشم آبشاران؛ به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی بیاندیش!
چنان گم شد، در ازدحام دودها، آسمان! که پرواز کبوتر را به کلاغ ها نسبت دادند و لاجورد آسمان را با پرده سیاه شب به اشتباه نشستند! چنان گم شد، نگاه های آهوانه! که شاعران، غزل های عاشقانه را افسانه خواندند!
چنان گم شد در ازدحام دودها، احساس! که تمام تصاویر را تب شب فرا گرفت و ردّ پای برف، در سیاهی آسفالت ها ناپدید شد!
چنان گم شد، سپیدی کوه ها در سیاهی ابرها؛ که حتی عکس های سپید و سیاه، در تاریک خانه های غفلت سوختند.
... اینک فراتر از این کوچه های دودی و در آن سوی افق های مه آلود، سرسبزی درختان بادام، دوامِ ما را آرزومند است و کاجستان ها را به استقامتی تمام سبز، فرا می خواند.
در این یک لحظه از مرگِ هزاران لحظه سبز، من و تو، ـ این دو چشم بیدار ـ آیا زندگی را در مسیر سالم خود، آرزومندیم؟!
«طبیعت»، پلکی از خوش رنگیِ آیینه ماست! همان آیینه ای که انعکاسِ «زندگی»هاست!
به زیبایی بیاندیش! به لحظه های سبز و آبی و سپید و فردایی که سرسبز از بهار است؛ سرسبز از پرستو؛ از قناری، از رودهای جاری.
*****
« دست های خیس باران »
اکرم کامرانی اقدام
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن / به شادیِ رخِ گل، بیخ غم ز دل بر کن
یک دشت شقایق وحشی، یک دست سبزه نورسته، هزار فرسنگ شکوفه، محصولِ بازوانِ توانای طبیعت است.
اینک حیاتِ و حشی و ناآرام، رامِ نگاه خورشید است.
زبان چلچله ها، زبانِ گل ها، زبان خاک، همه یکی است.
چشم می چرخانم؛ دستانِ نیازمند طراوت را می بینم که برای چیدنِ گلی دراز شده.
کودکان، پا برهنه می دوند.
به شاخه ها می آویزند و آوازِ شوق سر می دهند.
و زمین می شکفد و خوشه های سبزِ طراوت را به باغ چشم ها هدیه می کند.
نسیم می وزد و بالیدن زندگی را از ژرفای خاک نظاره می کند.
و آب می خروشد و از جویِ سبزِ بهار، جاری می شود.
از بطنِ خاک، هستی می جوشد. در برگ برگِ درخت، حیات جریان دارد.
و زندگی جاری است، چون چشمه های درگذر.
آسمان، حریری است از لطافت، احساسِ شکننده ای است از باران.
و باران می بارد؛ به رنگ صبح، روی فرشی از چمن و زمین سبز می شود و قصیده بلند آفرینش تکرار می شود.
بویِ تازه باران، بی هیچ وقفه ای می پیچد و جویبار، بی هیچ واهمه ای می جوشد.
در هیچ روزی از سال، زندگی، هستی اش را چنین صادقانه وقف زمین نکرده و هیچ یک از روزهای سال، به این زیبایی و طراوت نبوده است.
دستِ خیس باران، هنوز بر شانه های سبز زمین است. خاک، پر از زندگی است. جوانه های مکرّر تکامل از تنِ زمین روییده. خواب، چشمانم را پر کرده است.
از این همه شکستن بی درنگ سکوت، از این همه طراوت باید بگویم و بنویسم که خدا در تمام این لحظه ها جاری است.

منبع : سایت حوزه الف

Share