1. چرا معصومین علیهم‌السلام برای زیارت، این همه اهمیت قائل شده اند؟

چرا معصومین علیهم‌السلام برای زیارت، این همه اهمیت قائل شده اند؟

قبل از آن که شرح زیارت عاشورا را آغاز کنیم، لازم است به اصل زیارت و اهمیت آن بپردازیم. چرا در اسلام چیزی به اسم زیارت داریم و به ما دستور داده شده که در زمانهای مختلف، زیارت کنیم و اصلاً زیارت چه هست؟

«توصیه به زیارت» علاوه بر کتاب «مفاتیح»، در کتابهای دعای با عظمتی مثل «اقبال» و «بلد الامین» و کتاب هایی از این قبیل نیز به وفور وجود دارد. هم در ایام عاشورا و هم در زمان های مختلف، از جمله در روز میلاد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله یا روز شهادت هر یک از  امامان، توصیه به زیارت امام حسین علیه‌السلام شده است.

خیلی سفارش شده که زیاد به زیارت برویم. در مورد بسیاری از معصومین علیهم‌السلام داریم که مکرر می فرمایند «اگر کسی زیارت کند مرا، فلان پاداش را دارد؛ اگر کسی علی علیه‌السلام را زیارت کند، چنین پاداشی دارد؛ اگر کسی امام حسین را زیارت کند، بهشت بر او واجب می شود؛ اگر کسی فرزندم رضا را در مشهد زیارت کند، چنین و چنان خواهد شد».

حتی قبل از آن که حضرت عبدالعظیم به دنیا بیاید؛ یا امام حسین علیه‌السلام به شهادت برسد، می فرماید: «من زار ولدی عبدالعظیم بری، لمن زار ولدی الحسین بکربلا= هر کس فرزندم عبدالعظیم را در ری زیارت کند،حتما فرزندم حسین را در کربلا زیارت کرده است». قبل از اینکه حضرت عبدالعظیم به دنیا بیاید و قبل از اینکه امام حسین علیه السلام شهید شود، حضرت می فرماید: «هر کس فرزندم عبدالعظیم را زیارت کند،....». در حالی که هنوز، نه کربلا موضوعیت دارد و نه شهر ری در مساله عاشورا مطرح شده است. این یعنی چه؟ و اصلا چرا این همه برای زیارت رفتن اصرار شده است. وقتی که هنوز حضرت معصومه به دنیا نیامده، چرا می فرمایند: هر کس دخترم فاطمه را در قم زیارت کند؛ یا هر کس خواهرم فاطمه را در قم زیارت کند، «وجبت له الجنه= بهشت برایش واجب می شود»؟ این قاعده ی زیارت چیست و چه اهمیتی دارد که این همه بر آن تاکید شده است؟

اگر کسی بگوید «آقا من اصلاً نمی توانم به کربلا برای زیارت بروم؛ من کجا کربلا کجا؛ من در خراسان یا در شهر ری یا در فلان شهر دور از کربلا هستم و نمی توانم یا نمی رسم که بروم به کربلا». حتی برای امکان زیارت این جور افراد نیز، برنامه ریزی شده و به این جور افراد گفته شده که اگر نمی توانید به کربلا بیایید، حضرت را از دور زیارت کنید. ما تعداد زیادی زیارت برای امام حسین علیه السلام داریم که همه از دور است. مثل زیارت حضرت در روز عرفه؛ زیارت حضرت در روز عاشورا؛ زیارت حضرت در شب قدر، زیارت در کجا و کجا و ... یعنی انواع زیارت امام حسین علیه‌السلام به انحاء مختلف از دور و نزدیک وارد شده است.

زیارت های دیگری هم داریم. مثل زیارت یک امام، یا دو امام، یا همه ائمه؛ مثل زیارت جامعه. حتی برای امامزاده ها هم زیارت داریم. این چه فرهنگی است و می خواهند به ما چه چیز را بگویند؟

تا وقتی که «حق زیارت» را درک نکنیم، به «حق معرفت» زیارت نائل نمی شویم

تا وقتی که مفهوم «حق زیارت» برای ما روشن نشود، اساساً به باطن زیارت راه پیدا نمی کنیم و زیارت را به شکل ظاهری و تقلیدی و بدون فهم «حق معرفت» و اسرار آن انجام می دهیم.

ممکن است از همان زیارت ظاهری هم لذت ببریم و خیرات و برکاتی هم از آن به ما برسد، اما به آن «حق معرفتی» که در زیارت به ما گفته اند، نائل نمی شویم. پس اول این باید حل شود. چون به ما گفته اند هر وقت می خواهید زیارت کنید، «حق زیارت» را به جای بیاورید. تاکید شده که مثلا وقتی امام رضا علیه‌السلام را زیارت می کنید، سعی کنید که حق زیارتش را به جای بیاورید. «حق زیارت» این است که اگر کسی به زیارت کسی رفت و «حق زیارت» را به جای آورد، بهشت بر او واجب می شود.

من اصرار دارم که یک مقدار بیشتر روی موضوع «حق زیارت» تامل کنیم که اصلا این یعنی چه؟ یعنی من دارم می روم زیارت و در آنجا چه کار کنم؟ می خواهم بروم زیارت و بگویم آقا من همسر می خواهم؟ یا مشکل مالی دارم و مشکلم را حل کن؟ یا وقتی مریض می شوم بروم آنجا مثلاً قفل بزنم یا نخ و زنجیر ببندم به گردنم و طرف دیگر آن را به ضریح  بزنم که مثلاً خوبم بکند؟ اصلا می خواهم بروم زیارت که چه کار کنم؟ اصلاً این زیارت چه هست؟ آیا می خواهیم برویم برای ثواب؟ آیا می خواهم با زیارت به بهشت بروم؟ بالاخره باید بفهمیم که چه سری در زیارت هست که در اسلام این همه به آن تاکید شده است.

البته بعضی ها هم زیارت رفتن را مسخره می کنند و می گویند ای بابا! زیارت لازم نیست، دلت پاک باشد. یعنی چی که می روید آنجا در و دیوار را می بوسید. می گویند وقتی که سرت را روی آستانه می گذاری، امام چه احتیاجی دارد به این کار تو؟ وهابی ها که اصلا این را شرک می دانند؛ اما وقتی رهبرشان پرچم آمریکا را می بوسد، آن را شرک نمی دانند.

ما الان راه و فاصله به این دوری تا مشهد را در طول یک شب تا صبح طی می کنیم؛ یا با هواپیما یک ساعته طی می کنیم و می رویم یک زیارت می کنیم و برمی گردیم. ولی در قدیم این گونه نبوده و خیلی طول می کشید. چون وسیله و امکانات نبود و وقتی که می خواستند به کربلا یا حج بروند و برگردند، تا یک سال طول می کشید.

این یعنی چی؟ یعنی ما کار و زندگی نداریم که از اینجا بلند می شدیم و می رفتیم  زیارت خانه ی خدا و پیامبر ص و ائمه بقیع؟

 این زیارت چه ماجرایی است که شیعیان حاضر بودند برای دست یابی به آن، خون دل های زیادی بخورند؟ زیارت امام حسین علیه‌السلام که داستانهای عجیب و غریبی دارد؛ مثلاً کسانی حاضر بودند برای یک زیارت حضرت دست شان را قطع کنند. اما برخی فکر می کردند که این حالا یعنی چه که من دستم قطع شود و خودم را از کار و زندگی بیندازم؟ بهتر است که نروم و دستم هم قطع نشود و از همین جا عرض ارادتی به حضرت سیدالشهدا بکنم؟ اصلا این همه زیارت از راه دور وارد شده، می شود از همین راه دور یک زیارت بخوانم؛ چرا پا شوم بروم آنجا که مجبور شوم دستم را هم قطع کنند؟

 در فرهنگ تشیع هم امامان ما به هیچ وجه حاضر نشده اند از آن عقب نشینی کنند و بگویند مثلا چون سخت است، زیارت لازم نیست. ائمه مسئله زیارت را مطرح کرده اند و سفت پای آن ایستاده اند و فرموده اند که حتی اگر یک شیعه جانش را هم در این راه از دست بدهد، می ارزد.  سفت ایستاده اند و قیمت های گزاف هم پرداخته اند برای زیارت. چه زمانی که خود ائمه زنده بودند برای زیارت خود ائمه و چه در زمانی که از دنیا رفتند برای زیارت قبور آنها.

زیارت عاشورا جدای از محتوایش، زیارت کسی است که بیش از هر معصوم دیگری سفارش به خواندن آن شده و خود خدا هم به این زیارت سفارش کرده است.

این ماجرای زیارت چیست؟ باید روی آن خیلی با تأمل بحث بکنیم؛ بلکه ان شاءالله بفهمیم که «حق زیارت» یعنی چه؟ باید بفهمیم که برای چه داریم می رویم به زیارت؟ برای این بر روی «حق معرفت» این جور تکیه کردم که بفهمیم کجا داریم می رویم؟ چون قرار است از زیارت، یک برداشت خاصی بشود و یک نتیجه خاصی گرفته شود. زیرا ائمه مظاهر خدا هستند و حکیم اند و کار عبثی نمی کنند که به ما بگویند بلند شوید و بیایید زیارت و زیارت نامه بخوانید و وقت بگذارید، یک سال و شش ماه، با خرج زیاد و در گرما و سرما و حتی کشته شدن در راه، بیاید به زیارت؛ پس باید حکمتی داشته باشد. چه می خواهند از زیارت؟ این همه اصرار در فرهنگ شیعه شده برای زیارت که چه بشود؟ بله ما، هم فیض می بریم و هم به حاجات دنیوی می رسیم و هم به حاجات اخروی می رسیم؛ اما این آن نیست که از ما می خواهند. آن چیزی که از ما می خواهند بفهمیم این است که  کجا  داریم می رویم؟ این رمز اگر به دست بیاید، خیلی از مسائل ما حل خواهد شد؛ این رمز اگر به دست بیاید، بسیاری از موارد را ما می فهمیم و درک میکنیم که باید چه کار کنیم. زیرا می توانیم مختصات خود را پیدا کنیم و هیچ وقت خودمان را گم  نکنیم و هیچ حادثه و هیچ مصبیتی و هیچ فشاری و به قول علی علیه السلام هیچ باد تندی نمی تواند ما را از خودمان جدا کند. زیرا با فهم این رمز، سفت سر جای خودمان استقرار پیدا می کنیم. این خیلی اهمیت دارد. به درس حوزه خواندن و چیزهای دیگر هم نیست؛ بلکه مستقلاً آدم باید درباره این رمز، دوره ای ببیند و معارفی کسب کند و گرنه ما در میان روحانی هایمان کم نداریم که ارادتی به درس حوزه و زیارت به طور جدی ندارند و زیارت را هم تقلیدی انجام می دهند و نمی فهمند برای چه دارند می روند به زیارت؛ ولی چون تعبد دارند و آدم های خوبی هستند و به معصوم و به حکمت خدا، اعتماد و اعتقاد دارند، از باب اعتقاد به حکمت خدا که خدا حکیم است و کار عبث نمی کند و از آنجا که معصومین حکیم هستند و کار عبث نمی کنند، اعتماد کرده و این کار را انجام داده اند. حتی برای دیگران هم تبلیغ می کنند که آقا بروید زیارت؛ خودشان هم می روند و تا آخر عمر سفت پای آن می ایستند. اما این غیر از آن است که ما بفهمیم این زیارت چیست. ما باید آنرا کشف کنیم.

روضه و اهمیت آن

در یکی از حوزه های علمیه حدود 18 یا 19 سال پیش که ما داشتیم فلسفه می خواندیم، اعلام کردند که آقا شهادت امام کاظم علیه السلام است. طلبه ها جمع شدیم و یک مراسم روضه ای گرفتیم و بزرگداشتی. یک آقای روحانی که آنجا خیلی سال هم سابقه داشت و تدریس فقه می کرد، گفت آقا روضه به چه درد ما می خورد؟ بنشینیم درسمان را بخوانیم.

خود ما هم یک مواقعی می گوییم این حرفها چیست؟ حالا من اینقدر کارهای مهم تر دارم که لازم نیست که ده شب بروم هیئت یا در خانه هیئت بیندازم؛ پول قرض بگیرم و خرج بدهم. اصلاً ائمه چه احتیاجی دارند که من در خانه ام برنامه روضه بیندازم؟ یا دوره ای است یا فلان آقا ده روز در خانه اش روضه می گیرد و همه شرکت می کنند. اما روز دهم تمام نشده اعلام می کند ده روز دیگر هم داریم؛ دهه دوم در فلان جا، آن هم نه یک مجلس، چندتا مجلس؛ یک مجلس صبح داریم؛ یکی دم مغرب و .... اینجا بیایید روضه بخوانید تا تمام شود، می شود بیست روز. بعد اعلام می کند که دهه سوم هم داریم: فاطمیه اول، فاطمیه دوم، و ... و ما باید با این مقوله ها با معرفت برخورد کنیم.

برای این که بفهمیم زیارت، با نفس ما چه می کند، ابتدا نفس را باید بشناسیم؟

قبل از این که وارد شرح زیارت عاشورا بشویم، من می خواهم چند جلسه ای «اهمیت شناخت نفس» را توضیح دهم. چون اگر این حل نشود، خود زیارت عاشورا هم حل شدنی نیست.

رحمت و درود خداوند تبارک و تعالی بر امیرالمومین علیهم السلام که فرمودند: هر کس می خواهد دین را بفهمد، باید خودش را بفهمد؛ یعنی شما هر وقت در دین سوالی برایتان پیش آمد، به جای اینکه مرتب بخواهی در خود دین غور کنی و جر و بحث کنی و بروی سراغ این کتاب و آن کتاب و این عالم و آن عالم، اول خودت را بشناس. اگر کسی با خودش آشنا شود، همه سوالها برایش حل می شود. برای همین بود که معصوم علیه‌السلام فرمود:«من عرف نفسه فقد عرفه ربه= هرکس نفس خود رابشناسد، خدای خود را هم خواهد شناخت». این عجب جمله ای است! ما تعداد زیادی از جلسات را در معاد و معرفت نفس، راجع به همین جمله صحبت کردیم و گفتیم که ما نفس را باید بشناسیم.

وقتی که خداوند تبارک و تعالی زیارت را برای ما واجب می کند و اصرار زیادی روی آن دارد؛ و وقتی معصومین علیهم‌السلام نیز آن را برای ما واجب کرده اند و از آن کوتاه هم نیامده اند و به هیچ وجه از انجام آن عقب نشینی نکرده اند؛ جواب این را باید در «شناخت نفس» پیدا کنیم. وقتی تو «نفس» را بشناسی، خدا را شناخته ای و دیگر به طریق اولی، پایین تر از خدا را هم شناخته شده است؛ چون عظیم ترین وجود، خود خداوند تبارک و تعالی است.

نفس و شناخت آن شوخی نیست. ببینید چقدر عظمت دارد که شناخت آن مساوی است با شناخت اکبر! می فرمایند: معرفت نفس، «انفع المعارف»، یعنی پرسودترین معرفت است و هر کس معرفت نفس نداشته باشد، هیچ چیز را نشناخته است؛ اما هر کس نفس را بشناسد، همه چیز را شناخته است. پس ما باید روی نفس کار کنیم. باید در خودمان جستجو کنیم که زیارت، چه جایگاهی در نفس ما دارد و با نفس ما چه کار می کند؟

ویژگی های «نفس» انسان چیست؟

بدون استثناء همه نفوس انسانی چنین هستند که از وقتی که به دنیا می آیند، حریص بر کمالات هستند؛ حبّ ذات دارند و هیچ کس را بر خودشان ترجیح نمی دهند. انسان حب ذات دارد و عاشق خودش است و هر کس هر چیزی را میخواهد، برای خودش می خواهد. کمالات را هم برای خودش می خواهد. تشنه و شیفته ی چیزی است که یک اثر وجودی داشته باشد؛ همه اینها یعنی کمال طلبی.

انسان وقتی خودش را بررسی می کند، می بیند به هیچ حدی از کمالات قانع و راضی نیست و هر چه به او می دهند، مرتبه ی بالاتر از آن را می خواهد. در لذت، انواع لذت را می خواهد؛ لذت خوراکی، لذت جنسی، لذت شنیدنی، لذتهای دیدنی، لذتهای خیالی، لذتهای عقلی، لذتهای فوق عقلی، لذتهای های وهمی. می بینیم که انسان بینهایت طلب است و دائم هم برای خودش لذتهایی را تولید می کند که بتواند از آنها لذت ببرد.  کار بشر این شده است که سطح لذات خودش را در زندگی دائماً به این صورت بالا ببرد که تولید کمال کند واز آن کمال لذت ببرد. این همه غذاها و میوه ها را خداوند تبارک و تعالی برای انسان خلق کرده است تا انسان از اینها لذت ببرد؛ اما هنوز اینها برایش کافی نیست؛ می بینیم که برای لذت بیشتر، می نشیند این میوه ها را به هم پیوند می دهد و در آنها تصرف می کند و یک نوع و دو نوع و ده نوع نان درست می کند؛ یعنی باوجودی که نان لواش و سنگک و تافتون و بربری و .....در دسترش هست، به آنها اکتفا نمی کند و انواع نان فانتزی و بیسکویت و انواع کیک و شیرینی را نیز درست می کند.

دائم تنوع ایجاد می کند تا حد لذت خودش را بالاتر ببرد. انسان در همه چیز همین طور است؛ در علم، بینهایت طلب است و هر چقدر به او علم می دهی کافی نیست؛ در قدرت بینهایت طلب است؛ در ثروت هم همینطور است. اصلا هیچ کمالی را در انسان پیدا نمی کنی که انسان با آن برخورد کند و آنرا به صورت همان کمالی که برخورد کرده است بپذیرد و قانع شود. انسان هر کمالی را که شیفته آن است، تلاش می کند آن را به دست آورد؛ اما باز هم به دنبال چیز بالاتری است. همه انسانها از بررسی خودشان این را به دست می آورند که عاشق «کمال مطلق» هستند و این در جای خودش مبرهن است و قابل انکار هم نیست؛ یعنی یک اصل برهانی است که هیچ کس نمی تواند آن را رد کند؛ یعنی شما یک آدم عاقل پیدا نمی کنید در روی کره ی زمین که بیاید بگوید بشر طالب کمال مطلق نیست؛ زیرا خداوند این حقیقت را در نهاد همه ی انسانها بدون استثناء قرار داده است. ما عاشق کمال مطلق هستیم؛ ما بینهایت طلب هستیم و خدا این را در نهاد همه ی ما قرار داد ه است.

علت کمال طلبی انسان این است که همیشه بین طالب و مطلوب سنخیت هست

ما وقتی کمال مطلق را می طلبیم، این طلب کردن، معنادار است. طلب کمال مطلق، معانی مختلفی دارد و اصلا دارای یک قاعده است که ما این قاعده را در معرفت نفس اثبات کردیم، اگر خواستید به آنجا مراجعه کنید.

قاعده این است که همیشه بین طالب و مطلوب باید سنخیت وجود داشته باشد و اگر ما کمال مطلق را می طلبیم، بین ما و او یک سنخیت و شباهتی وجود دارد و گرنه ما مثلاً وقتی گرسنه هستیم، نمی رویم سنگ و خاک بخوریم؛ هر چقدر هم گرسنه مان باشیم، نمی رویم یک چیز نجسی را بخوریم؛ می گوییم چیزی را می خوریم که با ساختار وجودی ما سنخیت داشته باشد. یعنی«طلب» خود به خود، سنخیت را می طلبد؛ یعنی چیزی را می طلبد که با آن شباهت دارد. پس اگر ما بینهایت را می طلبیم، مفهومش این است که با بینهایت سنخیت و شباهت داریم. چنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «خلق الله تعالی آدم علی صورته= خداوند آدم را به صورت خودش خلق کرد». به صورت خودش، یعنی شبیه خودش خلق کرده است که در این رابطه توضیح خواهیم داد که ما چطور شبیه خدا هستیم؟ چطور شبیه کمال مطلق و بینهایت مطلق هستیم؟ این موضوع دارای چند قاعده است:

قاعده ی اول) قاعده اول این است که «طلب هر چیزی، نشانگر سنخیت و شباهت با آن چیز است».

قاعده دوم) این است که «طلب هر چیزی، نشانگر و معلول ظرفیت آن چیز است». یعنی ما اگر بینهایت طلب هستیم؛ پس معلوم است ظرفیت ما هم بینهایت است. اگر ظرفیت ما محدود بود، با به دست آوردن محدودها راضی می شدیم. پس چرا هیچ انسانی از اول تاریخ تا کنون تا کنون، بر روی زمین پا نگذاشته که با محدود، راضی شود؟ هر چه به او داده اند، بیشتر خواسته است. پس این امر نشاندهنده ی این است که ما بینهایت ظرفیت داریم که می توانیم بی نهایت را جذب کنیم. مهم این است که بدون جذب آن هم به آرامش نمی رسیم.

قاعده ی سوم) این است که «طلب هر چیزی، نشانگر وجود آن چیز است». چون طلب معدوم مطلق، امکان ندارد و اگر طلبی هست، حتماً مطلوب هم وجود دارد. امکان ندارد خداوند تبارک و تعالی موجودی را با طلبی خلق کند و مطلوب آن، در خارج وجود نداشته باشد.

یعنی اگر ما چیزی را می طلبیم، حتماً آن چیز در خارج وجود دارد و امکان ندارد نباشد. زیرا چیزی که مطلقاً وجود ندارد، مطلوب هم نیست. پس کمال مطلق هست و وجود دارد که ما آن را می طلبیم. اگر نبود، تمنای آن در ما بیهوده بود. بنابراین، اگر گرسنگی هست، پس غذایی هم در خارج هست؛ اگر عطشی هست، آبی هم در خارج هست؛ اگر چشمی هست، طول موج در خارج هم هست؛ اگر گوش هست، در خارج فرکانس هم هست؛ یعنی باید باشد و نمی شود که نباشد. استدلالهای من همین چند دقیقه است. اگر مثالهای بیشتری خواستید، به دروس معرفت نفس مراجعه کنید.

قاعده چهارم) این است که «طلب هر چیزی، معلول آگاهی و شناخت ما نسبت به آن چیز است» چرا؟ چون در جای خودش ثابت شده است که طلب مجهول مطلق، محال است. امکان ندارد چیزی مطلقاً مجهول باشد از نظر ما، اما ما آن را بطلبیم؛ چیزی که ما اصلاً از آن خبر نداریم، چگونه می توانیم آن را بطلبیم؟ آیا شما میوه «کیوی» را که چند سال پیش نبود، طلب می کردید؟ نه. اما وقتی آمد و آن را چشیدی، حالا هوسش را هم می کنی. الآن هم میوه هایی در بعضی جاهای دنیا هست که در کشور ما نیست و ما هم هیچ هوسی نسبت به آنها نداریم.

ما به هر آن چه که می طلبیم، شناخت داریم؛ یا شناخت کامل، یا شناخت متوسط؛ یا یک شناخت ضعیف؛ یعنی  بالاخره یک شناختی به آن چه که می طلبیم داریم. الان شما می گویید آقای شجاعی گفت ما در خارج از کشور میوه هایی داریم که در ایران نیست؛ پس من باید به این میوه ها برسم و بخورم. این طلب از کجا در شما ایجاد شد؟ از گفتن من. این که من گفتم چیزهایی هست که شما خبر ندارید؛ حالا شما می گویید خوب، اگر هست من می خواهم. اگر مزه اش را بچشید، طلب تان بیشتر می شود. پس اگر ما بینهایت را می طلبیم، نشان دهنده ی این است که نسبت به آن، شناخت و آگاهی داریم و به یک نحوی معروف ما هست.

در روایات و دعاهایی مثل جوشن کبیر به خداوند می گوییم: تو معروف هر موجودی هستی! یعنی همه موجودات عالم تو را می شناسند. یعنی خدایا! اصلاً مجهول نیستی. اینکه سیدالشهدا عرض می کند به خداوند: «مَتی غِبتَ حَتی تحتاج الی دلیلٍ یَدُلُّ عَلیک؟= تو کی غایب بودی که اصلاً احتیاج به دلیل داشته باشی که تو را ثابت بکنیم؟». یعنی همه جا پُر از خداست و همه چیز از خدا پر است. کاملا معروف هم هست. استاد ما می گوید: ما به قیامت که می رویم، می گوییم: عجب! این بود خدا؟ این را که ما با او همیشه سر و کار داشتیم.

یار نزدیکتر از من به من است                این عجبتر که من از وی دورم

حالا اینها را بعداً برایتان توضیح می دهم که «نحن اقرب الیه من حبل الورید= ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم»یعنی چه؟ خدا چقدر نزدیک است به ما.

قاعده پنجم) این است که «طلب هر چیزی، معلول چشیدن آن چیز است». یعنی اگر چیزی را می طلبیم، معلوم می شود که قبلا از آن بهره برداری کرده ایم؛ حتی اگر از نظر نوع، شناخته شده نباشد.

وقتی من به شما می گویم یک میوه ای هست که شما تا حالا نخورده اید، در شما طلب ایجاد می شود و می گویید: آقای شجاعی! ما آن میوه را نخورده ایم و از آن بهره برداری هم نکرده ایم؛ پس چرا آن را می طلبیم؟ می گوییم نه! شما میوه را از آن جهت می خواهید که میوه است و میوه را شما قبلاً چشیده اید، الان هم برای همین آن را می خواهید که قبلاً مثل آن را چشیده اید. حالا این نوع از آن را نخورده اید؛ اما چشیده اید.

بنابراین، علت این که ما بینهایت طلب هستیم، این است که بینهایت را چشیده ایم و قبلاً با آن بوده ایم و طعم آن، در ذائقه ما و در وجود ما، در حالت بینهایت جا دارد؛ به همین دلیل است که الان آن را می خواهیم.

پس وقتی نفس خودمان را بررسی کردیم، فهمیدیم که ما بینهایت طلبیم و با این طلب، شباهت و سنخیت داریم و ظرفیتش را داریم. چون هست و آن را می شناسیم و قبلاً هم با آن بوده ایم؛ پس غیر قابل انکار است. این پنج تا چیز. دیگر چی را شناختیم؟

این که وقتی می گوییم ما کمال مطلق را می طلبیم، طلب، یعنی آن چیز وجود دارد. وقتی ما هم بینهایت را می طلبیم، یعنی بینهایت وجود دارد. وقتی بینهایت وجود دارد، آن بینهایت در موردش این گزارشها را نفس ما و عقل ما به ما می دهد؛ صرف نظر از اینکه هر دینی داشته باشی، عقلت به عنوان یک انسان، این گزارش را راجع به بینهایت، به تو می دهد که بی نهایت احد است.

چرا «بی نهایت»، احد است و دو بردار نیست؟

احد یعنی یکی که دو بردار نیست. پس اگر چیزی دوتا باشد، دیگر بی­نهایت نیست. بی­نهایت یعنی چیزی که همه چیز را پر کرده و همه جا هست و از نظر ریاضی و منطقی امکان تصور دو، برایش وجود ندارد. اگر یک دویی کنار این بخواهد بیاید، این را محدود می کند. وقتی محدود شد، دیگر بینهایت نیست. اگر بینهایت است، پس معلوم است یکی بیشتر نمی تواند باشد؛ آن هم نه یکی ریاضی؛ یعنی مطلق است؛ یعنی قیّوم است؛ یعنی امکان دو برایش وجود ندارد. «یک» ریاضی امکان دو برایش وجود دارد؛ اما به هیچ وجه عقل نمی تواند از نظر ریاضی و منطقی بپذیرد که برای این، دو وجود دارد؛ اصلاً نیست و نمی تواند باشد؛ چون هر چیزی که بخواهد در کنار این، ظهور مستقلی داشته باشد، به بی­نهایت بودن آن خدشه وارد می کند. در حالی که عقل ما می گوید که بینهایت، یکی بیشتر نیست. هست، اولاً هست و وجود دارد و ثانیا یکی بیشتر نمی تواند باشد.

هر چند که من مکرر دارم برای شما آیه و روایت می گویم؛ اما شما می توانید این بحث من را صرف نظر از آیه و روایت، اما منطقی و ریاضی در نظر بگیرید.

در دعای کمیل می خوانیم: «و باسمائک التی ملئت ارکان کل شیء= خدایا به آن اسماء تو قسمت می دهم که رکن هر چیزی و ارکان همه اشیاء را پر کرده است». خوب این احد است.

نکته بعد این است که صمد است. این را عقل می گوید که صمد است؛ یعنی کاری با دین نداریم. «عقل می گوید صمد است» یعنی چه؟

یعنی فرض اضافه کردن یک موجود یا یک کمال، به آن، امکان عقلی یا ریاضی را ندارد؛ چون خارج از آن چیزی نیست که بخواهد به آن چیزی داده شود. خارج از وجودش هیچ چیزی نیست که بخواهیم به آن بدهیم. این وجود مطلق و بینهایت است. بعد از وجود هم عدم است؛ عدم هم که وجود ندارد و نیستی است؛ دیگر نیستی هم که نمی تواند منشأ هستی و چیزی باشد.

بنابراین، خارج از این، صمد است. «صمد است» یعنی مطلق و پر است و امکان اضافه کردن چیزی به آن وجود ندارد؛ امکان اینکه خارج از آن، کمالی وجود داشته باشد که این آن را نداشته باشد، وجود ندارد. یعنی از نظر ریاضی، هیچ مغز ریاضی و هیچ مغز منطقی، این را نمی تواند بپذیرد که خارج از بینهایت، یک چیزی هست که می تواند به بینهایت کمالی بدهد. از این رو، آن صمد است. عقل ما می گوید صمد است. خوب دیگر چه نتیجه ای می توانیم بگیریم از این مطالعه ای که روی بینهایت داشتیم؟

اینکه بی نهایت زایش ندارد، چرا زایش ندارد؟ چون لازمه ی اینکه بخواهد بینهایت زایش داشته باشد، این است که باید چیزی را خارج از وجود خودش تولید کند که غیر از خودش است. در حالی که غیر از خودش، هیچ چیزی نیست. اگر قرار باشد چیزی غیریت بپذیرد، دیگر مطلق نیست. نکته دیگری که می توانیم از آن بگیریم، این است که زاییده هم نیست؛ یعنی کسی نمی تواند آن را به وجود بیاورد.

کافر شدن «برت راند راسل» فرانسوی چگونه بود؟

سوال «چه کسی خدا را بوجود آورده است؟» موجب کفر «برت راند راسل» شد. او می گوید من یک مسیحی معتقدی بودم؛ اما وقتی این سوال برایم پیش آمد، دیگر کافر شدم.

سوال این بود که «اگر هر چیزی را خدا به وجود آورده، پس خود خدا را کی به وجود آورده؟» یعنی نمی شود خداوند را کسی به وجود بیاورد؛ عقل نمی پذیرد؛ اگر عقلی پذیرفت که خدا و بینهایت را کسی به وجود آورده، باید به آن عقل شک کرد؛ چون هیچ عقلی جواب نمی دهد که چیزی که مطلق و بینهایت است، بتواند زاییده شده باشد؛ یا کسی آن را به وجود آورده باشد. چون بعد از بینهایت، دیگر کسی وجود ندارد و غیری نیست که بخواهد آن را به وجود بیاورد. اگر زاییده شده بود، دیگر بینهایت هم نبود. عقل جواب نمی دهد؛ عقل به صراحت به ما می گوید او امکان ندارد زاییده شده باشد؛ یا کسی به وجودش آورده باشد. این را عقل به ما می گوید و همه ی عقلای دنیا هم این را قبول می کنند. دیگر این بینهایت مثل و مانندی ندارد؛ چون اصلاً چیزی غیر از او نیست که بخواهد مثل و مانند او باشد. یعنی مثل و مانندی ندارد.

خدا و «اله» هرکس، همان است که به سوی آن می رود

در عربی به مطلوب می گویند «اله». یعنی هر چیزی که به سوی آن برویم و مطلوب ما باشد. هرچیزی را که آن را بخواهیم، می شود مطلوب ما. هر چیزی که دل من را می برد به سمت خودش، می شود «اله» و خدای من. هر چیزی که مرا «واله» و  «شیدا»ی خودش می کند، «اله» من است.

بگذریم از این که اکثر افراد، به دنبال «اله» های محدود و مضر می روند؛ اما اگر من عاشق و واله و شیدا و طالب «بینهایت» هستم، پس بی نهایت، اله من است. اما این «بینهایت» یک موجود، بیشتر نیست، یعنی فقط یکی هست که بینهایت است و زایش ندارد و زاییده شده هم نیست و مثل و مانندی هم ندارد، پس از نظر حقیقی، در خارج و خارج از ذهن و شخصیت من، یک کسی به اسم بینهایت مطلق وجود دارد که مشخص است که کیست؟ یعنی چون او را می شناسم، هر کسی یا هر چیزی را می نمی توانم به جای او بگذارم. نمی توانم مثل هندی ها بگویم آهای خورشید! تو اله من هستی؛ آهای ماه! تو اله من هستی؛ آهای گاو! تو اله من هستی.

با این نگاه است که ارزش گفتن «لا اله الا الله» با معرفت را درک می کنیم.

چرا این قدر بر یادگیری زبان عربی تاکید شده است؟

تاکیدهایی که برای یادگیری زبان عربی شده است، برای فهم زبانی است که تو را از وابستگی به طبیعت دور و به ماورای طبیعت می برد.

به هر زبانی بگوییم «خدا»، مفهوم «الله» را نمی رساند. در زبان فارسی می گوییم «خدا»؛ در زبان انگلیسی میگوییم « God »؛ در هر یک از زبانهای دیگر، این مفهوم هست، اما هیچ کدام از آنها قادر به انتقال مفهومی که در کلمه «الله» وجود  دارد، نیستند.

«اله» مسلمانان کسی است که ویژگیهایش برای آنها مشخص است و او را خوب می شناسند. وقتی که او را می شناسند، باید «الف و لام تعریف» را بر سر آن بیاوریم و آن را از حالت «نکره» به «معرفه» تغییر دهیم. پس «اله» یک مسلمان، می شود «الاله»، یعنی یک معشوق مشخص و معین و شناخته شده. کلمه «الاله» تبدیل شده به «الله» و این کلمه را مفسرین خیلی زیبا ترجمه کرده و گفته اند «الله» یعنی ذاتی که همه ی کمالات را در خودش جمع کرده است. حالا انصافاً آیا خدایی که در زبانهای دیگر هست، این مفهوم الله را می رساند؟ مسلما نه.

می گویند چرا شما تعصب دارید بر زبان عربی؟ اما نمی دانند که ما اصلا با عربها کاری نداریم. ما با اصل زبان عربی کار داریم. موضوع این است که آن خوراکی که برای حرکت انسان از طبیعت تا بینهایت فرستاده شده، به کدام زبان فرستاده شده است؟ هر دانشمند عاقلی می گوید زبان عربی. اصلا زبان عربی همان است که خداوند فرمود: «انا انزلنا قُرآناً عربیّاً لعلکم تعقلون= ما قرآن را به زبان عربی فرستادیم تا شما بتوانید تعقل کنید». یعنی تنها این زبان است که انسان می تواند عقل خود را به وسیله ی آن، جولان بدهد.

وقتی می گوییم God، اگر تمام کتابهای فرهنگ لغت انگلیسی را نگاه کنید، می بینید نوشته معنای قدیم، معنای متوسط و معنای جدیدش، هیچکدام از آنها مفهومی را که در کلمه الله هست را نمی دهد. در زبان فارسی هم، کلمه «خدا» مفهومی که در قرآن بیان شده را نمی رساند و باید آن را فقط با کلمه «الله» بفهمیم.

قرآن هیچ چیز نیست، جز تجلی نفس انسان

قرآن علاوه بر آن که بر پیغمبر نازل شده، به تک تک ما هم نازل شده و قابل انفکاک از وجود انسان هم نیست. یعنی اگر شما خودت را بکشی و هر چه بالا و پایین ببری، نمی توانی توحید را از وجود خودت جدا کنی؛ چرا؟ چون این مساله با بحث و استدلال تغییر نمی کند. توحید در وجود همه ما هست؛ یعنی نمی توانی از خودت جدایش کنی. یعنی فطرت ما را این گونه خلق کرده اند و  براساس توحید آفریده شده ایم.

سوره ی توحید یکی از مهمترین سوره های قرآن است که پیامبر ص به نقل از خداوند فرمود: اگر در آخر الزمان نبودند انسانهایی که سوره توحید را می شکافند و می فهمند، ما این سوره را نازل نمی کردیم. سوره توحید را فرستادیم برای مردم آخرالزمان. یعنی حالا ما باید باور کنیم که این سوره به خود ما نازل شده است. کاری به قرآن مجید هم نداریم؛ الان این به ما نازل شده است و نمی توانیم آن را از خودمان دور کنیم. من هرچه با خودم می اندیشم، می بینم که یک کسی مرتب به من می گوید: «قل هوالله احد، الله صمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد»؛ این است که می فهمم این سوره از من جدا شدنی نیست؛ ذات من توحید است؛ ذات من قل هوالله احد است.

در فرهنگسرای بهمن از اول سوره بقره شروع کرده ایم و داریم تفسیر آیات «معرفت نفسی» قرآن کریم را در می آوریم که بدانیم هر آیه در کجاست؟ آنچه که گزارش می دهند از بیرون، یک واقعه ای است که اتفاق افتاده و همه ی آن حقیقت اینجاست؛ یعنی همه ی قرآن اینجاست. برای همین است که فرمودند: «سیر در مدارج معرفت نفس، مساوی است با سیر در قرآن کریم»؛ اگر کسی بخواهد این سیر را بکند، بدون قرآن کریم هیچ کاری نمی تواند بکند. بنابراین، ما باید با قرآن مأنوس شویم؛ یعنی باید با کتاب نفس خودمان و کتابی که ما را برای خودمان تفسیر می کند، ارتباط داشته باشیم. بدون قرآن نمی توانیم کاری بکنیم؛ زیرا قرآن کتاب انسان است. پس من، تجلی همان قرآن خارجی هستم که کتبی است؛ همه انسانها هم همین گونه هستند. اینکه معصوم علیه‌السلام فرمودند: «اقرا و ارقع=قرآن بخوان برو بالا» یعنی چه؟ یعنی به میزانی که به تو قرآن نازل شده، بخوان و برو بالا. نه اینکه فکر کنی این مقوله، یک مقوله ی ذهنی است که الان من بنشینم و بخوانم و یک ساله قرآن را حفظ کنم و بروم بالا؛ نه، به میزانی که قرآن به تو نازل شده و آن را می فهمی، همان را بخوان و برو بالا. سوره توحید هم خیلی پیش خدا عزیز است. خدا قیامت ما را به اندازه توحید بالا ببرد خیلی است؛ اگر آن را بفهمیم.

خواهش و توصیه من به شما عزیران این است که آیات قرآن را از نفس خودتان یکی یکی در بیاورید تا قرآن خواندن شما معنی داشته باشد. اینکه گفته اند قرآن را با صدای خودتان نخوانید، بلکه با صدای خدا بخوانید، یکی از مراتب خواندنش با صدای خدا یعنی وقتی قاری دارد قرآن می خواند، حواست را جمع کن که دارد از کجا انشاء می کند؟ از کجا گزارش می دهد؟ بدان که از نفس تو دارد گزارش می دهد. نگو او دارد به بنی اسرائیل می گوید؛ یا به فرعون یا یهود می گوید.

قاری که دارد می خواند، یعنی این خودش آینه است؛ نگاه کن و خودت را در قرآن ببین. وقتی قرآن را باز می کنی خودت را در آن  می بینی؛ از همه قشنگ تر خدا را در آن می بینی؛ این یعنی انسان با صدای خدا قرآن را بخواند.

ما باید بفهمیم که خلقت عبث نیست؛ باید بفهمیم که خداوند فرموده پیغمبری دیگر بس است؛ ای محمد! ص تو خاتم الانبیاء هستی و این هم قرآن است که تا قیامت بس است. اکنون ما باید بفهمیم که بعد از قرآن هیچ کس حرفی برای گفتن ندارد؛ مگر نسخه های خارجی کامل قرآن که همان انسانهای کامل یعنی اهل بیت هستند. تا وقتی هم این را نفهمیم مومن نیستیم. تا وقتی این برای ما جا نیفتد که اول و آخر همه حرفها در قرآن و در دست اهل بیت علیهم السلام است، مومن نخواهیم شد. وقتی که می گوییم: «برویم نظریات فلان کس را هم بخوانیم، باید توجه کنیم که عمر و جوانی ما را با قیامت و ابدیت پای ما حساب می کنند. حالا می گوییم برویم ببینیم فلان دانشمند خارجی هم در فلان دانشگاه چه گفته تا آن را هم بیاریم بگذاریم بغل قرآن و بگوییم خوب، این هم حرفی است برای خودش!! درحالی که هیچ حرفی بالاتر از قرآن و مهمتر از قرآن نداریم؛ اگر حرف خوب و حسابی هم هست، حتماً رجوع آن به قرآن است.

 الان دیدید که من سوره توحید را برای شما از نفستان درآوردم؛ کاری با قرآن نداشتیم. آخر یک نفر به یک جایی برسد و حرف قشنگی هم بزند؛ اما این حرف قشنگ هر جا باشد، بالاخره اصل و ریشه اش در قرآن کریم است و خارج از این نمی شود. چون هیچ حقانیتی، حق وحقوقی، کمال و معرفتی پیدا نمی کنید که در این «کتاب الانسان» نباشد ، کتابی که خداوند فرموده بعد از آن، بشر احتیاج به هیچ کتاب دیگری ندارد.

اگر یک مقدار با نفس کار بکنیم، می بینیم که همه آیات قرآن از نفس خودمان در می آید. آن وقت تو خودت حدیث می گویی و می بینی این حدیث را پیغمبر هم گفته؛ امیرالمؤمنین هم گفته؛ بعد می بینی که همه معارف دیگر هم برایت می آید. حواستان باشد و دنبال این قضیه باشید که «من عرف نفسه، عرف ربه» یعنی چه؟ با این جمله چه چیزی را می خواهند به ما بگویند. معلوم است که خیلی حرف بزرگی را می خواستند به ما بزنند. زیرا اگر این جا بیفتد، هیچ سوالی برای انسان باقی نخواهد ماند.

پدیدآورنده: 
Share