درس پنجم : خداشناسى فطرى است

درسهاى معارف قرآن كريم:
خداشناسی

خداشناسى فطرى به معناى شناخت ذهنى و عقلى فطرى همان است که نوعى دليل دارد ولى دليلى که ذهن براى آن احتياج به تلاش ندارد. کسانى که با منطق آشنا هستند در منطق مى گويند بديهيات ثانويه بر چند قسم تقسيم مى شود که يک قسمش فطريات است.

«بسم الله الرحمن الرحيم»

 خداشناسى فطرى است
براى اين که اين تعبير مفهومش روشن تر شود ناچاريم توضيحى درباره «فطرت» و«فطرى» بدهيم. کلمه فطرت، در لغت عربى به معناى، نوع آفرينش است و به حسب لغت به چيزى فطرى مى گويند که نوع آفرينش يک موجود اقتضاى آن را داشته باشد و به حسب اصطلاح، فطرت در مورد انسان عبارت است از: بينشها و گرايشهايى که در انسان نهاده شده و انسان خود به خود آنها را داد نه اين که آنها را کسب کرده باشد.
به عبارت ديگر بينشهاى فطرى عبارتند از بينشهاى غير اکتسابى و گرايشهاى فطرى عبارتند از گرايشهاى غير اکتسابى. طبعاً چنين چيزى که اکتسابى نيست در عموم افراد انسان، به مقتضاى نوع آفرينششان وجود دارد. پس خاصيت چيزهاى فطرى اين است که اولاً: اکتسابى نيستند ثانياً: در عموم افراد وجود دارد. چه بسا که شدت و ضعف داشته باشد. ضمناً معلوم شد که ما «فطرى» را در دو مورد به کار مى بريم: يکى چه بسا در مورد ادراک و آگاهى و بينش؛ و يکى در مورد ميل و خواهش و گرايش؛ فطرت هم در دستگاه ادراک مورد استعمال دارد. در آنچه که مربوط به آگاهى و شناخت است و هم در مورد خواست و اراده. ميل فطرى، گرايش فطرى، خواست فطرى عبارت است از ميل ها و خواستهايى که در سرشت انسان وجود داردو نبايد آنها را کسب کند. جامع همه اين است که اکتسابى نيست و به مقتضاى فطرت و آفرينش انسان است. در مورد خداشناسى و خداپرستى کلمه فطرى، کاربردهايى دارد. گاهى مى گوييم خداشناسى فطرى است به معناى آن که انسان يک نوع شناختى ـ به حسب آفرينش خود ـ نسبت به خداى متعال دارد. گاهى مى گوييم خداجويى، فطرى است يعنى انسان به حسب فطرت خود گرايش دارد به سوى خدا که او را وادار مى کند که در صدد شناخت او و پرستش او برآيد. در اين جا که مى گوييم خداجويى، فطرى است از مقوله شناخت نيست، اين از مقوله گرايش است. يک ميل قلبى: يک کشش قلبى به طرف خدا است که موجب مى شود انسان به جستجوى خدا برآيد. گاهى گفته مى شود خداپرستى، فطرى است يعنى در انسان يک گرايش وجود دارد که مى خواهد در مقابل خداى متعال خضوع و کرنش بکند: يک خواستى است که جز با پرستش خدا ارضاء نمى شود. مگر ارضاى بدلى. چنان که در ساير خواستهاى فطرى هم ارضاهاى بدلى وجود دارد و در روانشناسى اين مسائل مورد بحث و بررسى قرار گرفته است، که وقتى يک ميل طبيعى انسان به صورت صحيح و طبيعى ارضاء نشد انسان در صدد ارضاى بدلى برمى آيد. معناى خداپرستى فطرى اين است که در فطرت انسان يک گرايش است به پرستش خدا که وقتى اين گرايش، ميل، و خواست بيدار و زنده باشد جز به وسيله پرستش خدا ارضاء نمى شود چون اين معنا نسبت به ساير معناها از ذهن دورتر است اندک توضيحى در اين باره داده و سپس به اصل بحث بپردازيم.
شايد همه کسانى که در دل خودشان نسبت به کسى احساس محبت مى کنند به خصوص اگر اين احساس شديد باشد ـ درک کرده باشند که وقتى به معبود خودشان مى رسند، دوست دارند در مقابل او تزرع و خضوع کنند. اين يک خواستى است که نمى شود برايش دليل عقلى آورد که چرا مُحِبّ در مقابل محبوب مى خواهد خضوع کند. مثلاً خم مى شود دستش را مى بوسد يا پايش را مى بوسد. دلش مى خواهد در مقابل او کوچکى کند. اين يک خواستى است و توجيه عقلانى هم ندارد. ولى يک خواست فطرى است که به اين وسيله ارضاء مى شود و هر قدر محبت خالص تر و شديدتر باشد اين خواست هم شديدتر است تا آن جا که گويى مُحِبّ مى خواهد در مقابل محبوبش فدا بشود. اين يک خواستى است فطرى که مرتبه شديدش را ما مى توانيم به نام پرستش بناميم.
مقتضاى عشق، ـ عشقى که پاک باشد ـ دبه اين جا منتهى مى شود که عاشق در مقابل معشوقش مى خواهد فانى شود آنقدر مى خواهد کوچکى کند که گويى مى خواهد هيچ بشود. در مورد خداى متعال چنين خواستى وجود دارد. کسانى که خدا را شناختند و محبت خدا در دلشان بيدار شد. چنين خواستى در وجودشان پيدا مى شود که مى خواهند در مقابل خدا خضوع کنند نه اين که خضوع بکنند تا که مزدى بگيرند. اصلاً مقتضاى اين محبت اين است که مى خواهند در مقابل خدا کوچکى و بندگى کنند و پرستش کنند. اين خواستشان تنها با خود عبادت ارضاء مى شود. عبادت خدا براى آنها وسيله رسيدن به هدفهاى ديگر نيست. بلکه خودش هدف است. اين است که شب را تا صبح در بيدارى به مناجات مى گذرانند بدون اين که احساس خستگى کنند و دلشان مى خواهد که اين شب سالها ادامه پيدا کند و آنها همين طور با راز و نياز با محبوبشان بگذرانند؛ آيا عاشقى که منتظر رسيدن به معشوق بوده و پس از مدتها انتظار، لحظه اى به وصال او رسيده است؛ آيا وصال محبوب را مى خواهد تا پولى از او بگيرد، تا تقاضاى مقامى از او بکند با خود اين وصال براى او مطلوبيت دارد؟ براى اين هدف همه چيز را در اين راه فدا مى کند. کسى که خدا را شناخت و محبت خدا در دل او بيدار شد عاشق مناجات با خداست و سير نمى شود. عبادت براى او آنچنان لذتى دارد که همه چيز را فراموش مى کند. بهر حال منظور از خداپرستى فطرى عبارت است از چنين گرايشى که در نهاد انسان وجود دارد و مى خواهد در مقابل محبوب خضوع و کرنش کند. بحث در اين جا مربوط به خداشناسى فطرى است. خداجويى و خداپرستى فطرى اصالتاً در اين جا مورد بحث ما نيست. راجع به خداشناسى فطرى دو نوع شناخت ممکن است مطرح شود. همان دو نوع شناختى که در آغاز بحث در چند جلسه قبل اشاره کرديم. يکى شناخت حضورى و شهودى؛ يعنى ارتباط دل با خدا و يکى شناخت حصولى و ذهنى و عقلى؛ يعنى شناختى که عقل نسبت به خدا دارد. منظور از خداشناسى فطرت به معناى شناخت حضورى اين است که انسان آنچنان آفريده شده که در اعماق قلبش يک رابطه وجودى با خدا دارد اگر در دل خودش درست کند و کاو کند و توجه کافى به عمق قلب خود بنمايد اين رابطه را مى يابد نه اين که مى داند خدايى هست بلکه رابطه خودش را با خدا مى يابد و به تعبير ديگر مى بيند و شهود مى کند بالوجدان مى يابد؛ اين علم حضورى است، يافتن است. منظور از خداشناسى فطرى به معناى دوم اين است که انسان بدون اين که نياز به تلاش داشته باشد براى اين که مسأله خداشناسى را حل بکند با همان عقل فطرى و خدادادى که دارد به آسانى پى به وجود خدا مى برد. شناختهاى ذهنى و فطرى عبارت است از شناختهاى بديهى يا نزديک به بديهى که انسان احتياج به کسب و اکتساب ندارد لازم نيست که برود و تحصيل علم کند تا اين مسأله را بيابد با همان آمادگى فطرى و خدادادى مى تواند اين مطلب را درک کند.
بهر حال شناخت فطرى ـ به هر يک از اين دو معنا که بگوييم ـ به اين لحاظ «فطرى» بر آن اطلاق مى شود که اکتسابى نيست؛ احتياج ندارد به اين که آدم کسب بکند، زحمت بکشد تا چيزى را که ندارد به دست بياورد.
خداشناسى فطرى به معناى شناخت ذهنى و عقلى فطرى همان است که نوعى دليل دارد ولى دليلى که ذهن براى آن احتياج به تلاش ندارد. کسانى که با منطق آشنا هستند در منطق مى گويند بديهيات ثانويه بر چند قسم تقسيم مى شود که يک قسمش فطريات است.
و فطريات عبارتند از:
قضايايى است که از لحاظ قياسى يعنى بين موضوع و محمول آنها واسطه اى است که نياز به کشف ندارد و خود بديهى و مسلم مى باشد. و به وسيله آن واسطه، محمول براى موضوع اثبات مى شود اما آن واسطه هميشه در ذهن وجود دارد. احتياج به کسب ندارد. وقتى ما مى گوييم خداشناسى هم فطرى است به معناى علم حصولى و علم عقلانى است، به اين معناست که عقل ما از راهى پى به وجود خدا مى برد اما اين راه هميشه برايش موجود است لازم نيست اين راه را نبايد کسب بکند و بياموزد و به همين دليل هست که به آسانى همه افراد ـگرچه تحصيل کرده نباشند ـ ولو در آغاز بلوغ باشند مى توان مسأله خدا را به آنها فهماند و يا اين که اگر ذهن نقادى داشته باشند خود به خود متوجه مى شوند و پى مى برند آنچه مهمتر است خداشناسى به معناى علم حضورى و شهودى است. يعنى آيا انسان يک نوع آشنايى قلبى با خدا دارد که اگر به اعماق قلب خودش مراجعه کند اين رابطه را مى يابد؟ اگر چنين چيزى باشد خداشناسى به معناى علم حضورى ثابت مى شود و اين شناخت با شناخت حصولى و عقلى خيلى تفاوت دارد. با آن مقدمه اى که روز اول عرض کردم شناختهاى عقلانى هميشه شناخت کلى است نتيجه اش اين مى شود که يکى هست که جهان را آفريده اما غايب است دل انسان با او آشنا نيست او را نمى يابد؛ يک موجودى هست که اين جهان را آفريده و آن را تدبير مى کند که اين يک معرفتى است غايبانه. امّا اگر علم حضورى و شهودى باشد؛ بايد بگويد يک موجودى هست، که جهان را آفريده و او را مى شناسد. با او آشنا است؛ معرفت شخصى است؛ معرفتى است حضورى؛ با يک عنوان کلى او را نمى شناسد. بلکه رابطه دل خودش با خدا را مى يابد اگر کسانى توجهاتى که به جهان ماده دارند و تعلقاتى که به پديده هاى اين جهان و زر و زيورهاى اين جهان دارند اين توجهاتشان را قطع کنند يا در يک حالت اضطرارى خود به خود اين توجهات قطع بشود آن وقت در عمق دل خودشان آن رابطه را مى يابند يعنى اين رابطه در همه هست؛ منتهى مورد توجه نيست ما آنقدر توجهمان به بيرون از خودمان و به چيزهاى مادى و زرو زيورهاى دنيا معطوف شده، که از آن رابطه قلبى خود غافل شده ايم. اگر بتوانيم توجهمان را از ماوراى خود و خدا قطع کنيم به درون خودمان بپردازيم آن رابطه را خواهيم يافت و اين کارى است که بطور کلى عرفا پيشنهاد مى کنند. سير عرفانى و راه رسيدن به معرفت شهودى و قلبى در اين اساس است که توجه انسان به درونش متمرکز شود و انسان در عمق دلش رابطه خود را با خدا بيابد. داستانى است شايد همه شما شنيده ايد؛ در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است که شخصى خدمت حضرت آمد و عرض کرد: خدا را به من آنچنان معرفى کن که گويا او را مى بينم، حضرت از او سؤال کرد؟
ـ آيا هيچ وقت مسافرت در دريا کرده اى ـ گويا حضرت توجه داشتند به اين که اين قضيه براى او اتفاق افتاده است ـ
ـ گفت: بلى.
ـ گفتند: اتفاق افتاد که کشتى شما در دريا بشکند؟
ـ گفت: بلى، اتفاقاً در سفرى چنين قضيه اى واقع شد.
ـ فرمودند: به جايى رسيدى که اميدت از همه چيز قطع بشود و خود را در آستانه به مرگ بينى؟
ـ گفت: بلى، اتفاقاً چنين چيزى واقع شد.
ـ فرمود: در آن حال اميدى به نجات داشتى؟
ـ گفت: بلى.
ـ فرمود: آن جا که وسيله اى براى نجات تو نبود به چه کسى اميدوار بودى؟
آن شخص متوجه شد که در آن حال گويا کسى را مى ديده که دل او با او ارتباط داشته است اين همان حالتى است که عرض کردم گاهى بطور اضطرارى توجه انسان از غير از خدا قطع مى شود و آن حالت به انسان روى مى دهد که رابطه قلبى خودش با خدا را مى يابد و مى تواند انسان اختياراً چنين کارى را بکند و آن وقت است که ارزش دارد. يعنى سير و سلوکى که مورد قبول اديان حق باشد بر اين اساس استوار است که انسان تدريجاً تعلقات خودش را از غير خدا قطع بکند و دلبستگى به غير خدا نداشته باشد ـ و بين پرانتز عرض مى کنم ـ (اين به اين معنا نيست که از همه چيز کناره بگيرد. و در غارى سکونت بگزيند بلکه وابستگى دل را از اشياء قطع کند. در ميان جامعه باشد و مثل همه زندگى کند، اما دلش فقط با خدا باشد. اگر چنين حالتى را انسان بتواند تمرين بکند، مى رسد به جايى که شبيه آنچه اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود لَمْ اَعْبُدْ رَباً لَمْ اَرَهُ. هنگام پرستش رابطه قلبى خودش با خدا را مى يابد براى چنين شخصى وجود خدا مسأله نيست دليلى براى وجود خدا نمى طلبد آيا هيچ کس براى وجود خودش دنبال دليل مى گردد؟ همان کسى که دارد فکر مى کند و مى انديشد درباره چيزهاى ديگر تحقيق مى کند براى مسائل علمى و فلسفى دليل مى آورد، اما آيا براى وجود خودش همان شخص انديشنده، احتياج به دليل دارد؟ چرا؟ براى اين که خودش را با علم حضورى مى يابد؛ کسى هم که خدا را بيابد رابطه وجودى خودش را با علم حضورى درک بکند ديگر جاى سؤال برايش نيست که آيا خدا هست يا نيست بلکه همه چيز ديگر را در پرتو نور خدا موجود مى بيند اينجاست که چنين کسى مى گويد: بِکَ عَرَفْتُکَ؛ تو را با خودت شناختم. در دعاى ابوحمزه مى خوانيم که حضرت سجاد(عليه السلام) در پيشگاه خداوند عرض مى کند: اِلهي بِکَ عَرَفْتُکَ وَ اَنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيْکَ، من تو را با خودت شناختم، آفتاب را با خودش مى بيند نور را با خودش مى بيند و چيزهاى ديگر در پرتوى نور ديده مى شوند در دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه عرض مى کند: أَلِغَيْرِکَ مِنْ الظُهُور ما لَيْسَ لَکَ؛ آيا غير از تو ظهورى دارد که تو ندارى و بايد با ظهور او تو را ديد: أَلِغَيْرِکَ مِنْ الظُهُورِ ما لَيْسَ لَکَ؛ يعنى چيزى روشن تر از تو هم وجود دارد که بايد در پرتوى او تو را ديد؟ تو از همه چيز روشن ترى و چيزهاى ديگر را بايد در پرتوى تو ديد. اين است که اوليا خدا وجود خلق را با خدا مى شناسد ولى خدا را با خودش مى شناسند.
خوب بحث ما بحثى است قرآنى؛ مى خواهيم ببينيم آيا در قرآن راجع به چنين معرفت شهودى فطرى بحثى به ميان آمده است؟ آيا از آيات قرآن چنين چيزى استفاده مى شود يا نه؟ البته در اين که انسان مى تواند به مقامى برسد که خدا را ببيند و مؤمنين در روز قيامت به چنين مقامى خواهند رسيد يعنى پاداش اعمالشان اين است که به ديدار الهى و «نظر الى الله» و «لقاء الله» مى رسند آيه هاى فراوان داريم: وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَة اِلَى رَبِّها ناظِرَه، و چهره هايى شاداب که به سوى خدا مى نگرند: ناضر با ناظره و خرمى و شادابى که آنها ناظر الى ربها هستند ـ الى ربها ناظرة ـ و نظير اين ها در آيه هاى قرآنى و روايت ها و دعاها و مناجاتها فراوان است اما بحث ما در اين است که اين ديدن به صورت فطرى و براى همه انسانها وجود داشته باشد آن مرتبه اى از علم حضورى و شهودى که براى اولياء خدا حاصل مى شود يک شهودى است اکتسابى که با سير و سلوک و با اطاعت و عبادت خدا به آن نائل مى شوند. بحث ما در اين است که آيا نوعى شهود فطرى براى انسان وجود دارد که همه انسانها از آن برخوردار باشند؟ پاسخ ما به اين سؤال مثبت است و مدعى هستيم که قرآن چنين چيزى را اثبات کرده است و در اين باره به دو آيه مى توانيم استدلال کنيم. که هر کدام را جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم، يکى آيه 30 از سوره روم: فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّينَ حَنِيفاً فَطَرَتَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهِا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّه ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّمْ وَلکِنَ اَکْثَرَ النّاسَ لا يَعْلَمُونْ. و يکى آيه 172 از سوره اعراف، که آن را بعداً عرض خواهم کرد؛ اما اين آيه اى که لفظ فطرت هم در آن به کار رفته ترجمه تحت اللفظى آن اين است: خداى متعال خطاب به پيغمبر اکرم(صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينَ حَنِيفاً ترجمه تحت اللفظى آن اين است که در زبان عربى خيلى شايع است و وقتى مى خواهند بگويند کسى توجه خودش را نسبت به يک چيزى متمرکز کرد، تمام توجه اش معطوف به يک چيزى شد مى گويند: اَقَامَ وَجْهَهُ اِلَيْه يا «نَحْوَهُ»؛ يعنى صورتش را درست رو به روى او قرار داد: به طرف او قرار داد، کنايه از اين است که توجه اش کاملاً معطوف به او شد، خدا در اين آيه خطاب به پيامبر مى فرمايد: دين را وجهه نظر خود قرار بده؛ کاملاً توجه ات معطوف به سوى دين باشد، خودت را درست مواجه با دين قرار بده؛ ترجمه تحت اللفظى اين عبارت با ذهن ما درست آشنا نيست اين ها تعبيراتى است ادبى تر مربوط به هر زبانى. که عيناً نمى شود به زبان ديگر برگرداند در مثالى که چند روز پيش هم زدم اگر تعبير خودمان را که مى گوييم: فلانى به زمين خورد، به عربى برگردانيم چيز خنده دارى مى شود مثل «اکل الارض» تفسير عربى اين است که «سَقَطَ عَلَى الاَرْض» يا «وَقَعَ عَلَى الاَرْضْ» يا «وَقَعَ عَلَى الاَرْضْ» و در فارسى مى گوييم به زمين خورد تعبيرات را عيناً از زبانى به زيان ديگر نمى شود برگرداند بايد جايش آن تعبيرى که رايج است گذاشت، شايد ترجمه مناسب عبارت مذکور اين باشد که توجه خود را دقيقاً به سوى دين معطوف کن: فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّينَ حَنِيفاً، بعد يک جمله اى را اضافه مى کند: فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، گفتيم سرشت خدا (فطرة) نوع آفرينش: آن نوع آفرينشى است که خدا انسانها را بر آن سرشته است، آفريده است باز اين يک نوع تعبيرى است که در زبان عربى شايع است و در فارسى هم در عبارات عربى و شعرگونه به کار مى بريم اما در تعبيرات رايج اين گونه استعمال نمى کنيم که در وسط کلام يک جمله اى که در ظاهر نيمه تمام است به کار ببريم ملاحظه بفرماييد: توجه خود را بسوى دين بدار، سرشت خدايى است که خدا همه انسانها را بر آن سرشته است. اين جمله تمام به نظر نمى رسد در عبارات عربى اين گونه چيزها زياد است وقتى در ادبيات فارسى دقت کنيم گاهى اين جور تعبيرات را مى يابيم ولى در تعبيرات رايج اين جور جمله هاى نيمه تمام ذکر نمى کنيم مفسرين در اين جا گفته اند: اين فطرة اللّه منسوب به اغراء است اين يکى از تعبيراتى است که در ادبيات عربى و در نحو به کار مى رود در فارسى گاهى در عبارات ادبى ملاحظه فرموديد مى گويند خدا را خدا را «يعنى حواست جمع خدا باشد اين فطرة الله در اين جا چنين موقعيتى از نظر ادبى دارد و در حقيقت براى جمله قبلى تفسيرى و تحليلى حساب مى شود؛ يعنى اين که من گفتم توجه خودت را دقيقاً به سوى دين معطوف کن معنايش اين است که ملازم همان چيزى باش که فطرت تو اقتضاء مى کند، چيزى برخلاف فطرت و خواست فطرى تو به تو نگفتم تمام توجه ات به سوى دين باشد فطرت خود را که خدا تو را بر آن سرشته است. به قول بعضى از مفسرين يعنى: اَلْزَمَ فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها تعبيرات ديگرى هم شده که حالا به جهات فنى نمى خواهيم زياد به آنها بپردازم، خواستم توجه شما را به اين جلب کنم که اين جمله موقعيتش در کلام چه موقعيتى است. بعد ازاين که مى فرمايد: تمام توجه ات را به سوى دين معطوف بدار، بعد مى گويد: سرشت خدايى؛ بعد اضافه مى فرمايد: لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه؛ اين نوعى است، نوعى سرشت خدايى است؛ نوعى آفريدنى است که خدا انسان را بر او آفريده و مقتضاى فطرتش اين است که مواظب دين باشد و توجه اش معطوف به دين باشد بعد تأکيد مى کند که خيال نکنيد اين در مورد بعضى از انسانها بوده است، يا در يک زمانى فطرت انسان اين چنين بوده، نه: لا تَبْدِيل لِخَلْقِ اللّهِ؛ آفرينش الهى تغييرپذير نيست. خدا انسان را اين چنين آفريده و مقتضاى فطرتش اين است که متوجه دين باشد: وِلِکِنْ اَکْثَرَ النَّاسَ لا يَعْلَمُونْ؛ ولى بيشتر مردم اين را نمى دانند. اين تقريباً توضيح لفظى بود براى اين آيه شريف که عرض کردم براى اين آيه تفسيرهايى ذکر کرده اند و خواسته اند نتايجى از اين آيه بگيرند بعضى گفته اند مفاد آيه شريفه اين است که احکام دين به خصوص احکام ريشه اى و پايه اى دين، موافق فطرت انسانى است. کلياتى که در دين وجود دارد اين ها چيزهاى است که فطرت انسان مى طلبد و برخلاف مقتضاى فطرت نيست پس منظور آيه ازاين که مى فرمايد فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، اين است که احکام دين و قواعد اصولى دين موافق با نوع آفرينش انسان است. اگر در دين دستور داده شده است که خدا را پرستش کنيد مخالف فطرت نيست يک خواستى در انسان هست که اين را مى طلبد اگر در دين گفته شده که به ديگران يارى کنيد عدالت را مراعات کنيد ستم نکنيد در درون انسان عاملى وجود دارد که اين را مى طلبد. اين برخلاف فطرت نيست. همين طور چيزهايى که مربوط به زندگى عادى انسان است جايز دانستن نيکوئى ها، حرام کردن پليدى ها اين چيزى است که فطرت انسان مى طلبد: اَحَلَّ لَکُمْ الطَيِباتْ يَحْرُمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثْ. اين ها موافق فطرت است؛ قانون ازدواج، اين هم موافق فطرت است اگر يک دينى به طور کلى ازدواج را ممنوع کند قانونى برخلاف فطرت آورده است اسلام هيچ يک از قوانينش مخالف فطرت نيست اين يک تفسيرى است که براى اين آيه شده بر اساس اين، تغيير خداپرستى که يکى از احکام دين اسلام و ريشه همه احکام است موافق فطرت مى شود به عنوان جزيى از امور فطرى، که در اين آيه شريف به حسب اين تفسير به آنها اشاره شده است، که حال پس از روشنى معناى آن «توجه ات به سوى دين باشد» دين مجموعه اى از احکام و قوانين، تلقى شده، به حسب اين تفسير، اين احکام و قوانين موافق با فطرت الهى است که فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، را مجموعه اين احکام و قوانين را مى گويد خوب مراعات کنيد دقيقاً يکى از آن احکام هم خداپرستى است. پس نتيجه اين تفسير اين مى شود که خداپرستى امرى است موافق فطرت. تفسير ديگر اين است که منظور از دينى که موافق فطرت است، آن حالت اسلام و تسليم در مقابل خداست. اِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الاِسْلامْ؛ اسلام هم يعنى انقياد: مطيع بودن: تحت فرمان بودن: الاسلام هو التسليم. اين حالت انقياد در مقابل خدا امرى است فطرى نه اين که آيه بخواهد بگويد جزئيات احکام و قوانين يا چيزهاى ديگر اينها موافق فطرتند.

تعبير دوم
اين است که اصل دين که همان اسلام است آن حالت انقياد، پذيرش مطيع بودن، و هر چه خدا بگويد، بپذيريم هر چه باشد مطرح نيست. عبد است در مقابل مولى. هر چه او مى گويد، مى گويد بچشم: ان الدين عند الله.
دين عبارت است ازاين که تو مطيع خدا باشى: وَ مَنْ يسلم وجهه الى الله؛ خود تو را تسليم خدا کن دين است، دين امرى است فطرى پس معناى موافقت دين با فطرت هماهنگى دين با فطرت اين مى شود که در نهاد انسان يک گرايش وجود دارد به سوى پرستش خدا که قبلاً اشاره کردم.
طبق اين دو تفسير منظور از فطرى بودن در اين جا گرايش فطرى است. هر دو ميل به پرستش خدا بود اما آنچه ما در صدد آن هستيم بينش فطرى است؛ يعنى مى خواهيم بگوييم انسان نسبت به خدا يک شناخت فطرى دارد؟ آنهم شناخت شهودى؟ اين را آيا مى شود از اين آيه استفاده کرد يا نه عرض مى کنم وقتى در فطرت انسان گرايشى هست به سوى خداپرستى آيا مى شود اين گرايش متعلقش را نشان ندهد وقتى مى گوئيم گرايش به پرستش خدا هست. پس ناچار نوعى شناخت هم بايد در فطرت باشد وقتى ما مى گوييم در فطرت انسان به معناى عامش ـ البته که شامل غرايز هم مى شود ـ گرايش به ازدواج هست خود فطرت متعلقش را مى شناسد وقتى احساس نياز به همسر در انسان پيدا شد اين خودش مى فهمد که انسان چه مى خواهد با چه موجودى مى خواهد آميزش داشته باشد، زندگى بکند. خودش نشان مى دهد. نمى شود ما تمايل جنسى را به صورت يک امر غريزى و فطرى بپذيريم اما متعلقش معلوم نباشد. يعنى آدم که احساس نياز به همسر مى کند اين طور نيست که نفهمد که آيا مى خواهد از درخت بالا برود يا برود کره ماه پياده بشود يا مى خواهد زن بگيرد. اين خواست وقتى در انسان پيدا مى شود مى فهمد که چه مى خواهد پس يک شناختى هم همراهش هست وقتى خداپرستى فطرى شد، يعنى در نهاد ما يک گرايش است به اين که خضوع بکنيم در مقابل يک کسى، آن کس را بايد بشناسيم نه اين که خضوع در مقابل يک چيزى که نمى دانيم چه است. نه، خود اين فطرت نشان مى دهد. اين خضوع در مقابل کامل مطلق است در تعبير غريزه و فطرت و اين ها خرده گيرى نکنيد چون اصطلاحات متعددى دارد من هر دو را در اين جا به يک چيز اطلاق مى کنم.
گواين که اصطلاحاتى دارد فطرت در مقابل غريزه به کار مى رود وقتى ما مى گوييم يک خواست فطرى در نهاد ما هست که مى خواهد در مقابل خدا خضوع پرستش کند اين معنايش اين است که اين دنبال موجودى مى گردد که کامل مطلق باشد اگر خضوعهايى در مقابل ديگران مى کند مال اين است که آن مطلوب خودش را نيافته، گم شده اش را پيدا نکرده، دنبال مطلوب بدلى مى گردد. اگر عاشق را مى بيند در مقابل معشوق دوست دارد به خاک بيافتد. اين معشوق حقيقى اش را پيدا نکرده و لذا اگر معشوق بهترى، کامل ترى از او بيابد تدريجاً معشوق اولى را فراموش مى کند. اگر ملاک عشق، زيبايى بوده است اگر معشوق زيباترى بيابد بتدريج آن انس و دلبستگى را از معشوق اولى از دست مى دهد. و به سراغ دومى مى رود. باز اگر کامل تر از او را پيدا کنى همين حالت را دارد. پس اين مطلوب حقيقى اش نيست اين ها بدلى هستند آنچه فطرتش دنبال مى کند آن کامل مطلق است که هيچ عيبى ندارد. هيچ کمبودى ندارد، کمالى فوق او تصور نمى شود، جهاتى بالاتر از او امکان ندارد. اگر او را يافت ديگر دست از او برنمى دارد او مطلوب حقيقى اش است. آنها ديگر ارضاهاى بدلى هستند و اما ارضا حقيقى اين خواست، فقط با پرستش «اللّه» تأمين مى شود پس در فطرت ما شناختى نسبت به او وجود دارد هر چند ضعيف است و ما در اثر اين ضعف، اشتباه در تطبيق پيدا مى کنيم.

مطالب تکمیلی:
درس اول : مقدمه معارف
درس دوّم : تقسيم بندى معارف قرآن
درس سوم : خداشناسی
درس چهارم : خداشناسى استدلالى، دليل عقلى بر وجود خدا در قرآن
درس ششم : توحيد فطرى
درس هفتم : نصاب توحيد
درس هشتم : نصاب توحيد
---------------------------
منبع : mesbahyazdi.ir

Share