یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود / شاعر : شهریار
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود
طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند