در جستجوی من هستی، از چند نفر سراغ میگیری، کوچه به کوچه میآیی تا به خانهام میرسی، دیر وقت است، لحظهای تردید میکنی که درِ خانه را بزنی یا نه، سرانجام دستت را بر روی زنگ میفشاری.
به سوی تو میآیم، درِ خانه به رویت باز میکنم، بعد از سلام و احوالپرسی، خودت را معرّفی میکنی، دانشجویی هستی که در جستجوی جواب آمدهای.
تو را به داخل خانه دعوت میکنم، تو میگویی: شرمندهام که این وقت شب مزاحم شدهام، شاید شما میخواستید استراحت کنید.
نگاهی به تو میکنم و اینچنین پاسخ میدهم: کدام نویسنده را دیدی که شب استراحت کند؟ شب، بهار نوشتن است!
میروم و برای تو چای میآورم و درست روبروی تو مینشینم، از تو میخواهم تا سؤل خود را بپرسی، شاید بتوانم کمکی به تو بکنم.
کیف خود را باز میکنی و چند صفحه را از آن بیرون میآوری و میگویی: ــ هر چه هست در این نوشتهها است! اینها مرا بیچاره کردند!
ــ مگر در این کاغذها چه نوشته شده است؟
ــ این سخنان آقای بَسطامی است، آیا خبر دارید او چه گفته است؟
ــ نه. من او را نمیشناسم، دفعه اوّلی است که اسم او را میشنوم.
ــ او یکی از علمای اهل سنّت جنوب ایران است. او در مورد شهادت حضرت فاطمه(س) مطالبی را گفته است. از وقتی که من سخنان او را خواندهام، دچار شکّ و تردید شدهام.
ــ مگر او چه حرفهایی زده است؟
ــ او گفته است که شهادت حضرت فاطمه(س)، بزرگترین دروغ تاریخ است!
ــ عجب!
ــ آری! از وقتی که من نوشته او را خواندم، به خیلی چیزها شک کردهام. امشب به اینجا آمدم تا شما به من کمک کنید. من میخواهم حقیقت را بفهمم.
ــ این سخنان را به من بده تا بخوانم!
نوشتهها را به من میدهی و مشغول مطالعه آن میشوم. این آقا چه حرفهای عجیبی در اینجا نوشته است!!
* * *
وقتی همه سخنان او را میخوانم، رو به تو میکنم و میگویم:
ــ این آقا در اینجا، سؤلات زیادی را مطرح کرده است که باید سرِ فرصت به آن جواب داد و این وقت زیادی میخواهد.
ــ یعنی شما الآن نمیتوانید جواب بدهید؟
ــ شما چرا این قدر عجله میکنید. مقداری صبر و حوصله داشته باشید. با توکّل به خدا همه این سؤلها، جواب داده خواهد شد.
تو خوشحال میشوی و از جای خود برمیخیزی و خداحافظی میکنی و میروی.
* * *
آقای بسطامی! به سخنان تو فکر میکنم، تو برادر من هستی، به من اجازه بده تو را به این نام بخوانم: برادر سُنّی!
تو شهادت حضرت فاطمه(س) را بزرگترین دروغ تاریخ میدانی و میگویی: «ما معتقدیم این مسأله، بزرگترین دروغ تاریخ است و هرگز چنین چیزی صحّت ندارد!».
من باید به دنبال جواب بروم، باید حقیقت را کشف کنم، راهی طولانی در پیش رو دارم، باید جواب تو را بدهم.
* * *
همه مردم شهر در خوابند و من بیدارم! نگاهی به ساعت میکنم، ساعت سه نیمه شب است، من معمولاً کتابهای عربی میخوانم، شاید بدانی که کتابهای اصلی و معتبر در زمینه علوم اسلامی، به زبان عربی هستند.
از جای خود برمیخیزم، خوب است به داخل حیاط بروم، قدری قدم بزنم، وای! گویا میخواهد باران بیاید، من عاشق باران هستم، بوی باران مرا مدهوش میکند، باران بهاری در این دل شب با دل من چه میکند!
زیر باران قدم میزنم، فکر میکنم، مطالبی را که خواندهام در ذهن خود مرور میکنم. فکری به ذهنم میرسد: من باید جواب آن برادر سُنّی را از خودِ کتابهای اهل سنّت بدهم، بعد از آن به مطالعه کتابهای شیعه بپردازم.
نگاهی به قفسه کتابهایم میکنم، بیشتر کتابهای من، کتابهای علمای شیعه است. من فردا باید به کتابخانه بروم، خدا کند کتابهایی را که نیاز دارم بتوانم آنجا پیدا کنم!
* * *
اینجا کتابخانه «آیت اللّه نجفی» است. در خیابان ارم، شهر قم. من در حال مطالعه هستم، همه کتابهایی را که نیاز دارم، در اینجا هست.
گاهی مطالبی را که برایم جالب است، در فیشهای خود مینویسم. راستی یادم باشد که از تو تشکّر کنم، تو کار بزرگی کردی که مرا با این مطلب آشنا کردی! من باید به تو بگویم که اگر دیشب تا دیر وقت مطالعه کردم و امروز هم به اینجا آمدهام، علّت خاصّی دارد، من میخواهم از حقانیّت مادرم، فاطمه(س) دفاع کنم.
روزها به کتابخانه میآیم، خیلی خوشحال هستم که قسمتی از این کتابخانه، به صورت «قفسهباز» است، به راحتی به همه کتابها دسترسی دارم، مطالب زیادی را به صورت فیش آماده کردهام، به نتایج خوبی رسیدهام.
اینها همه فیشهای تحقیقی من است، وقتی کار فیشبرداری تمام شود، آن وقت تازه، نوشتن شروع میشود، آری! آن وقت است که زندگیم شروع میشود، زندگی در نگاه من، فقط فرصتی است برای نوشتن!
* * *
از آن شب که مهمان من بودی، یک ماه گذشته است، اکنون دیگر وقت آن شده که نوشتن را آغاز کنم، بسم اللّه میگویم، قلم در دست میگیرم و چه شکوهی دارد تو ای قلم که خدا هم به تو سوگند یاد کرده است.
ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ ...1