6- تفکيک «خود» از «ناخود»

روش معرفت نفس که به تعبير اميرالمؤمنين(علیه السلام) برترين حکمت محسوب مي شود[1] روشي است که مي خواهد بدون حجابِ بدن و با نظر به ذات خود، با اسماء الهي مأنوس گردد به همين جهت مي توان گفت: «معرفت نفس» يا «خودآگاهي حضوري»، اولين قدم جهت تفکيک «خود» از «ناخود» است تا انسان «ناخود» را «خود» نپندارد، و اين بزرگ ترين بلايي است كه همواره بر بشر وارد شده و امروز اين بلا از هميشه بيشتر ظهور کرده به طوري كه بشرِ امروز تقريباً هيچ رابطه اي با خود ندارد، زيرا تماماً گرفتار ماهيات است در حالي که حقيقتِ انسان «وجود» اوست.

ذهن انسان هاي معمولي عموماً هستي را نمي فهمد، بيشتر چيستي را مي شناسد، حتي در مورد خدا هم به دنبال چيستي او هستند. کودکان از والدين خود از چيستي خدا مي پرسند، وقتي به کودک خود بگويند: خدا هست. او مي گويد: بسيار خوب! خدا چيست؟ اگر بگويند: «عزيزم! خدا که چيستي ندارد» نمي تواند بدون چيستي به خدا نظر کند و او را به عنوان وجود مطلق بيابد، بالأخره مي پرسد اين که هست چيست؟ چون گرفتار آن است که هر چيزي که هست يک چيزي است، نمي تواند برسد به اين که مي شود يک موجود فقط «هست» باشد. آنجا که مولوي گفت: «وه چه بي رنگ و بي نشان که منم» نظر به هستِ خود دارد. خداوند هستِِ مطلق است و انسان با نظر به «هستِِ» خود مي تواند متوجه هستِ مطلق يعني خدا بشود، در آن صورت است که متوجه مي شود اگر نظر به جنبه ي هستي مخلوقات نداشته باشيم که عين ربط به هستي مطلق هستند، با حقايق عالم ارتباط نداريم، با ماهيات و چيستي هاي اشياء سر و کار داريم. انصافاً آيا «ميز» به خودي خود يک واقعيت است؟ يا در ميز وجود ماده به صورت چوب در آمده و با شکلي که ما به آن چوب ها داده ايم ميز درست شده، ولي در واقعيت جز همان وجود مادي چوب ها چيز ديگري نيست؟ «ميز بودن» يک واقعيت خارج از ذهن ما نيست، ذهن ما اين نوع شکلي را که به چوب ها داده ايم به عنوان ميز مي شناسد و از ساير چوب ها متمايز مي داند. اگر يک قدم جلوتر بياييد ملاحظه مي کنيد که چوب و سنگ و آب، چيزي جز وجودي نيست که در مرتبه ي ماده قرار گرفته و حقيقتاً آنچه واقعيت دارد وجود است به صورت چوب و سنگ و آب، يعني تنها وجود در ميان است منتها به صورت چوب و سنگ و آب. انسان طبق عادت ذهني اش مي گويد «آب هست»، به اين صورت که براي آب اصالت قائل است و بودن و هستي را به آن نسبت مي دهد ولي با دقت بيشتر متوجه مي شود «وجود» و يا «هستي» به صورت چوب و آب و سنگ در آمده. با اين توصيفات آيا ما در خارج، چوب و آب داريم كه «هست» شده اند يا «هست»ي داريم كه به شكل چوب و آب درآمده ؟ آنچه «واقعيت» دارد همان هستي است كه واقعيت دارد با صورت هاي مختلف که:

گاه ليلي و گهي مجنون شود

گاه كوه قاف و گه عنقا شود

يك «هست» است به جلوه هاي مختلف، يک جا به شكل «آب» درمي  آيد، يك جا به شكل «ملائكه».

وقتي گفته مي شود بشرِ امروز رابطه اي با خود ندارد، چون «هستِ»ِ خود را نمي شناسد، به اين دليل است که اصالت را به چيستي ها مي دهد و نه به «وجود» و نمي تواند متوجه حقيقت خود شود که چيزي است فوق بدن و نسبت هاي او با پديده هاي پيرامون اش. بدن شما «زن» يا «مرد» است ولي حقيقت شما فقط هست، آري يا «هست»ي هستيد كه «تن»تان به شكل زن است و يا «هست»ي هستيد که «تن»تان به شکل مرد است. وقتي متوجه شديد حقيقت شما غير از اين نسبت ها است قضيه خيلي فرق مي كند، در آن صورت تهراني يا اصفهاني بودن و فرزند فلاني بودن همه مربوط به تن شما مي شود و اين ها چيستي شما را مي سازند و حقيقت شما فقط «هست»، منتها وجودي نازل شده از وجود مطلق. ما بايد هست خودمان را آن طوري پيدا کنيم که باز به دنبال چيستي اش نگرديم. بيشترين بهره اي که بايد از معرفت نفس ببريم همين است که بتوانيم از هست خود متوجه هستِ خدا شويم.[2]

 

---------------------------------------
[1] - حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام) مي فرمايند: «أَفْضَلُ الْحِكْمَةِ مَعْرِفَةُ الْإِنْسَانِ نَفْسَهُ» (تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 232) برترين حکمت آن است که انسان خود را بشناسد.
[2] - در اين مورد مي توانيد به کتاب «آن گاه که فعاليت هاي فرهنگي پوچ مي شود» جلسه ي نهم رجوع فرماييد.

Share