( 31 ) محبّت زهرا (س )

سیّد جلیل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سید مهدی بحر العلوم کسی که بارها خدمت حضرت بقیه اللّه الاعظم حجه بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ) مشرف شده ، فرمود: شبی در عالم رؤ یا کسی به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنانه برو مردی را آنجا می بینی ، به او بگو ما خون بغداد را شستیم و تو به دکان خود باز گرد و مشغول کار خود شو .

از خواب بیدار شده و یک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتیم ، کسی را در آنجا ندیدم جز یک نفر که در گوشه ای از مسجد خواب بود ، قدری می خوابید و قدری بیدار می شد . مثل کسی که وحشت دارد ، چون صدای همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت ، به خیال اینکه اینجا صحراست . ولی وقتی که خوب نگاه کرد ، دید یک مشت از اهل علم و محترمین اطرافش هستند .

علامه بحرالعلوم می فرماید: ای مرد ! برخیز به بغداد برو سر دکان و مشغول کسب و کار خود شو ، زیرا خون بغداد را شستند و ترسی نداشته باش . آن مرد گفت : اینجا کجاست ؟ گفتند: نجف اشرف مسجد حنانه . علامه بحر العلوم فرمود: تو کیستی و خون بغداد چه بوده ؟ گفت : ای سید بزرگوار ! همین قدر بدانید که نجات من فقط از کرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) است .

من یک نفر قهوه چی در کنار شط بغداد چای فروشم ، یک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود یک نفر از این مأ موران عثمانی ، کلاه سرخ بر سر ، و خنجری که دسته آن مرصّع و دانه نشان بود ، بر کمر بسته و شکم بزرگی هم داشت ، وقتی که روی تخت قهوه خانه که مشرِف به شط بود نشست به من گفت : قهوه بیار . فنجانی قهوه برایش بردم . وقتی آشامید به بی بی عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) ناسزا گفت : من باور نکردم ، با خود گفتم غلط شنیدم . دو باره فنجانی قهوه برایش بردم باز شنیدم ناسزا گفت . آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پرید و چشمانم تاریک شد و هنوز کسی داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روی باز گفتم : یا افندی خنجر مرصّعی داری کارِ کجاست ؟

گفت : کار فلانجا . گفتم : بده ببینم ، چون خنجر به دستم رسید ، چنان بر شکم او زدم که تا سینه اش درید و او را از بالای تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم ؛ چون یقین داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می کند . و تا رمق داشتم میان نخلستانها می دویدم و نمی دانستم به کجا می روم و خود را در نخلستانها پنهان کردم که از خستگی خوابم برد ، دیگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اینجا می بینم . حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد کرد . (51)

گر نگاهی به ما کند زهرا

دردها را دوا کند زهرا

بر دل و جان ما صفا بخشد

گر نگاهی به ما کند زهرا

کم مخواه از عطای بسیارش

که آنچه خواهی عطا کند زهرا

نه عجب گر به شأ ن او گویند

خاک را کیمیا کند زهرا

این مقام کنیز او باشد

تا دگر خود چها کند زهرا

از کمال عبادت و طاعت

حکم بر ما سوی کند زهرا(52)

Share