مفاهيم داراي باطن

آري؛ تن من باطن دارد و آن مَن يا نفس من است و باز باطن مَن، منِِ من يا فطرت من است و باز منِِ من هم باطن دارد كه آن باطنِ فطرت من، يعني خداست و بهترين راه خداشناسي سير به باطن خود است تا از باطن بيكرانه خود متوجه وجود خدا شويم. مولوي هم در رويارويي با خداي خود مي گويد:

در دو چشم من نشين اي آن كه از من من تري
تا قمر را وا گشايم کز قمر روشن تري

مگر خودتان نمي گوييد خدا جانِ جانِ جان است. ما يك تن داريم، يک جان داريم، يك جان جان داريم كه همان منِِِ من يا فطرت است، يك جانِ جانِ جان داريم كه او همان حق است. اگر كسي خواست خدا را كه همان جانِ جانِ جان است، بشناسد، از درون خودش كه ذات مجردِ نامحدود است، بهتر مي تواند با خدا روبه رو شود.

به هرحال ملاحظه فرموديد كه بعضي چيزها مثل تن شما، باطن دارند و بعضي چيزها مثل اعتباريات اصلاً باطن ندارند. اين صندلي داراي باطن نيست، چون قرار گذاشتند چند تكه چوب را به طرز خاص به همديگر وصل كنند تا بتوانند روي آن بنشينند، چيزي از عالم بالاتر در تدبير و ايجاد آن نقش ندارد، فقط ذهن ما منشأ پديدآمدن آن شده است و لذا ما را به حقيقتي مافوق عالم مادون منتقل نمي كند يعني يک امر اعتباري است. حرف بزرگان نفي اعتباريات نيست، بلكه مي گويند اعتبار را اگر به عنوان اعتبار بشناسيد و قبول كنيد اشكال ندارد، اما اگر براي اعتباريات حقيقت قائل شديد، فاجعه است، و اگر حقايق را اعتباري دانستيد فاجعه آميزتر. حالا شما حساب كنيد بشر چقدر گرفتار اعتباريات خودش است و همچون حقايق با آن ها برخورد مي كند، گويا براي او صندلي و خانه همان اندازه واقعيت دارد كه خدا و ملائكه. در حالي كه مگر مي شود چيزي كه باطن ندارد جان انسان را تغذيه كند؟ آري! با اين اعتباريات؛ خيال و وَهم انسان تغذيه مي شود ولي عقل و قلب نه. گرفتار اعتباريات  شدن همان است كه در موردش گفته اند: «زندگي جام زريني است كه چون سر كشيديم ديديم خيالي بيش نيست.» پوچِ پوچ است. مي گويد زندگي هاي امروزي چون از حقايق فاصله گرفته، كاخ هاي بسيار پر رونقي هستند كه هرگز نبايد به طرف آن اسباب کشي کرد، چون افكار و احساساتي است بدون باطن. عنايت بفرماييد اين حرف هايي كه بشر در صد ساله اخير در مورد زندگي مي زند، خبر از فاجعه اي مي دهد كه در آن زندگي، كارد به استخوانش رسيده است.

پس دوباره به آن جمله عنايت بفرماييد كه مي گويد: «اگر به مفاهيم مشغول شديم، به پوچي ها مشغول مي شويم.» حال اگر آن مفاهيم به كلي باطن نداشته باشند و اعتبارات ذهن ما باشند، زندگي ما را مي بلعند، و اگر هم مفاهيمي باشند كه باطن دارند و حكايت از حقايق مي كنند، بايد مواظب باشيم آنچه در ذهن ما از آن حقايق هست، مفهوم حقيقت  است، و نه خودِ حقيقت و دانابودن به آن ها به معني ارتباط داشتن با حقايق نيست، بلكه به معني مطلع بودن از حقايق است. غفلت از اين  نكته فاجعه آميز است، چون همان طور كه عرض شد معني و مفهوم آب اصلاً تر نيست، بلكه فقط مي تواند ما را متوجه يك واقعيت خارجي بكند كه آن واقعيتِ خارجي آب بودن و تربودن است. گفتيم اين که معني آب را در ذهن داشته باشيم به اين معني نيست كه مقداري از آب خارجي را كه تر است در ذهن داريم، معني خدا را هم كه در ذهن و عقل خود داشته باشيم، به اين معني نيست كه تجلي مختصري از اسمي از اسماء الهي را در جان خود داشته باشيم. آري؛ علمي كه ما را متوجه حقايق كند، خوب است، علمي كه حكايت از حقايق دارد انگشت اشاره اي است به يك واقعيت متعالي، منتها خطر در اين جا است كه كسي فكر كند حالا كه به حقايق علم دارد پس حقايق در جان اوست و داراي آن حقايق است و نفس او با خودِ آن حقايق مرتبط شده است. همچنان که عرض کردم مولوي در راستاي تذكر نسبت به اين خطر مي گويد:

هر چه انديشي پذيراي فناست
آن كه در انديشه نايد، آن خداست

چون انديشه جايگاه مفاهيم است و مفاهيم ساخته ذهن ما است، در حالي كه خداوند خالق ما است و نمي شود خالق ما به خودي خود در ذهن ما باشد، و لذا گفته اند بايد خدا را در بيرون از انديشه خود و با ارتباط قلبي با خود او، او را پيدا كرد، گفت:

از شيشه بي ميّ، ميّ بي شيشه طلب كن
حق را ز دل خالي از انديشه طلب كن

يعني ماوراء مفاهيم و علم حصولي بايد با حقايق ارتباط داشت.

Share